ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود،
اما قایق نداشت؛
دل باخته سفر بود،همسفر نداشت
زخم داشت و ننالید،گریه کرد اما اشک نریخت.
مثل پرنده ای که دلش هوای آسمان داشت و در بند صیاد گرفتار بود.
حکایت من،
حکایت چوپان بی گله و ساربان بی شتر است .
حکایت کسی است که پر از امید و وفاست،اما حکایت تو،حکایت نا مهربانی ها است.....
داستان من یکباره به فصل آخر رسیده است!!!
طوری که دلم حال یک عصر جمعه ی بارانی را دارد...
بار اولش که نیست! کار هر روزش است.
هر روز پر از دلتنگی و آشوب.
دلتنگ چه! بخدا که خودم هم نمیدانم!
نمیدانم چه کسی برایم دلتنگی آرزو کرده است...
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"