فریاد ها مرده اند، سکوت جاریست،
تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است،
می گویند خدا تنهاست
من که خدا نیستم پس چرا از همه تنهاترم
امشبـ تمـام حوصلـه ام را
در یکـ کلام کـوچکـ
از تـو
خلاصه کـردم
ای کـاش می شـد
یکـ بـار بگویـم ” دوستـتـ دارم ”
ای کـاش فقطـ
تنهـا همیـن یکـ بـار
تکـرار می شـد
شهردر آرامشی
عجیب فرو رفته
ماشین ها در حرکتند اما
سواره ها هر کدام در اندیشه ی
آرزویی
شاید آرزوهایشان آنقدرها هم بزرگ نباشد
شاید رسیدن به همه ی آنها
برایشان مقدور نباشد
شاید و شایدهای بسیار دیگری که ذهنشان را قلقلک میدهد
می
دانی
لحظه های من هم خلاصه میشود در چشمانشان
که هر ورق از صفحه ی زندگی
را
با یک رنگ نقاشی می کنند
می دانم که نمی دانند خالق آن رنگ ها
خود در
اندیشه ی دیگری ست
که اگر می دانستند
زندگی شان را هیچگاه به دست ِ رنگ های
او نمی سپردند
سیاه باشد یا سپید کافیست
زودتر می شود درون آدم ها را ورق
زد
بهتر می شود شناخت
راحت تر می شود *مرگ* را
بوسید