ღღღافسانهღღღ

ღღღافسانهღღღ

♥السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین♥
ღღღافسانهღღღ

ღღღافسانهღღღ

♥السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین♥

عشق

خیلی وقته دیگه بارون نزده ..
رنگ عشق به این خیابون نزده ..
خیلی وقته ابری پر پر نشده ..
دل اسمون سبک تر نشده ..


مه سرده رو تن پنجره ها ..
مثل بغض تو سینهءمنه ..
ابر چشمهام پراشک ای خدا ..
وقتشه دوباره بارون بزنه ..



من

فریاد ها مرده اند، سکوت جاریست،


تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است،


می گویند خدا تنهاست


من که خدا نیستم پس چرا از همه تنهاترم

کاش


کــــــــــــــــآش
میــــــــشد
آدمــــــــــــــ……..
گــــــآهی
به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! 
بعد بلند شــــــود
آهستــــه آهستــــــــه 
خــــــــآک هایش رآ بتکــــــــآند 
گردھآیش بمآند 
اگــــــــر دلش خوآست، 
برگردد به زنــــــــــدگی. 
دلش نخوآست، 
بخوآبــــــــــــــــد تا ابـــــــــــــــــــــــ د


این روز ها


این روزها دلم اصرار دارد
فریاد بزند
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا
خط خطی نشود . . .!

تاب


خیلی وقت است که "بی تابم..."
دلم تاب میخواهد
و یک هل محکم 
که دلم هُـــری بریزد پایین
هرچه در خودش تلمبار کرده

تنها

دوستی ها کمرنگ
بی کسی ها پیداست
راست گفتی سهراب
آدم اینجا تنهاست

اموختن

تنهایی

چیزهای زیادی

به انسان می‌آموزد 

اما تو نرو

بگذار من نادان بمانم ...

از تو

 امشبـ تمـام حوصلـه ام را

در یکـ کلام کـوچکـ

از تـو

خلاصه کـردم

ای کـاش می شـد

یکـ بـار بگویـمدوستـتـ دارم

ای کـاش فقطـ

تنهـا همیـن یکـ بـار

تکـرار می شـد

سکوت

!یک تلفن نا آشنا
...الو...الو
؟ چرا جواب نمی دید
... الو ... الو
یعنی کی میتونه باشه
...یعنی تویی نه تو نیستی
من صدای نفساتو میشناسم
پس از چند لحظه دوباره صدای زنگ
...الو...الو
بازهم سکوت
ضربان قلبم چندبرابرشده
یعنی تویی
... همچنان سکوت
چه خیال خامی که گمان می کردم تویی
او فقط یک مزاحم بیکار بود که از بی حوصله بودن شماره گرفته
تا خودش رو سرگرم کنه
ولی افسوس که نمیدونستی

مرگ

شهردر آرامشی عجیب فرو رفته
ماشین ها در حرکتند اما
سواره ها هر کدام در اندیشه ی آرزویی
شاید آرزوهایشان آنقدرها هم بزرگ نباشد
شاید رسیدن به همه ی آنها برایشان مقدور نباشد
شاید و شایدهای بسیار دیگری که ذهنشان را قلقلک میدهد
می دانی
لحظه های من هم خلاصه میشود در چشمانشان
که هر ورق از صفحه ی زندگی را
با یک رنگ نقاشی می کنند
می دانم که نمی دانند خالق آن رنگ ها
خود در اندیشه ی دیگری ست
که اگر می دانستند
زندگی شان را هیچگاه به دست ِ رنگ های او نمی سپردند
سیاه باشد یا سپید کافیست
زودتر می شود درون آدم ها را ورق زد
بهتر می شود شناخت
راحت تر می شود *مرگ* را بوسید