ღღღافسانهღღღ

ღღღافسانهღღღ

♥السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین♥
ღღღافسانهღღღ

ღღღافسانهღღღ

♥السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین♥

حکایت من

حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود،

اما قایق نداشت؛

دل باخته سفر بود،همسفر نداشت

حکایت کسی است که زجر کشید،اما ضجه نزد،

زخم داشت و ننالید،گریه کرد اما اشک نریخت.

مثل پرنده ای که دلش هوای آسمان داشت و در بند صیاد گرفتار بود.

 حکایت من،

حکایت چوپان بی گله و ساربان بی شتر است .

حکایت کسی است که پر از امید و وفاست،اما حکایت تو،حکایت نا مهربانی ها است.....

امروز

امـــروز دوبـــار دلتنــــگ شدم !! 

یـــک بــار بـــرای تـــو 

و یـــک بـــار بـــرای تـــــــو !!

اول بــــرای نداشتنـــــت . . دوم بــــرای نداشتنـــــم 

دوستــــت دارم و نـــــداری ام !

مــــی روم و میــــدانم کــــه تـــو زودتـــــر رفتــــه ای . . . 


 خستــه کــه مــی شـــوم 

 ســـرم را میـــان دستهــایـم مـی گیــرم و آنقــدر تکـــرارت مــی کنــم کــه بــالا بیـــاورم !! 

مــن انتقـــام  زجـــرِ تمـــام لحظـــه هـــای بـــی تـــو بـــودن را 

بـــالاخـــره از " خـــــودم " خواهـــم گـــرفت . . . 

یهـ

گاهیـ وقتـــا

 

 یهـ " نفـــر "

 

باعثـ میـ شهـ کهـ حسـ کنیــ

 

چیزیـ کهـ تـــو رو رویــ زمینـ نگهـ داشتهـ ...

 

جاذبهـ یـ زمینـ نیستــ ...!

 

 

๏̯͡๏



دختر:دوست دختر جدیدت خوشگله؟؟(در ذهنش میگوید آیا از من خوشگلتره؟!!)
پسر:آره خوشگله!!(در ذهنش :اما تو هنوز زیباترین دختری ک میشناسم هستی)
دختر:شنیدم ک دختر شوخ طبع و جالبیه!(درست همون چیزی ک من نبودم)
پسر:آره همینطوره!(اما در مقایسه با تو اون دختری چیزی نیست)
دختر:خوب پس امیدوارم شما دو تا با هم بمونید....(اتفاقی ک برای ما رخ نداد)
.......

پسر:منم برات آرزوی خوشبختی دارم....(چرا این پایان رابطه ی ما شد؟!!)
دختر:خوب من دیگه باید برم....(قبل از اینکه گریم بگیره)
پسر:آره منم همینطور....(امیدوارم گریه نکنی...)
دختر:خداحافظ....(هنوزم دوستت دارم،دلم برات تنگ میشه)
پسر:باشه.....خداحافظ(هیچ وقت عشقت از قلبم بیرون نمیره ...... هرگز!!!)



【قـلـبـم】

ایـن روزهـا 【نـبـضـم】 ڪـُـنـد مـﮯزنـد
【قـلـبـم】 تـیـر مـﮯڪشـد
دارم
صـداﮮ ِ خـورد شـدن ِ 【احـسـاسـم】 را
لا بـﮧ لاﮮ ِ
چـرخ دنـده هـاﮮ ِ زنــدگــــے مـﮯشـنَـوم . . .
 
ِِِِِِِ
 
بـُزرگـ کہ میشـَــ ــوے....
غـُصـہ هایـَتـ زودتـَـر از خـُـودتـ،قـَد مے کِشــَ ـند،
دَرد هـایـَت نـ ـیز!!!
غــآفل از آنکہ لـَبخـَـ ـندهـایـَتـ را،
در آلبـ ـومـ کـودَکـ ـے اتـ ـ جـ ـا گــُذاشتـ ـے...
 
ِِِِِِِ
 
بنـــد دلـــم را
به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم
که هر جـــا رفتـی
دلــم را با خود ببری
غــــافل از اینکه
تو پـــا برهنـــه می روی
و بی خبــــر…


کاشکی...!!

اون منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم...

هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم...

هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره...

هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...

بن بست زندگی



میـدونی بن بست زنـدگی کـجـاست ؟

             جــایــی کـه

                            نـه حـــق خــواسـتن داری            

                   نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن

تنهای تنها

ببین تنهای تنهایم

ببین بیگانه با خویشم

ببین در زیر این فریادهای خشم پولادین

که چون پتکی به سر می کوبدم نالان از خویشم

و دیگر هیچ امیدی به فرداهای این دل نیست

که آیا می شود با فریادی به پا خیزم

و با قلبی پر از درد و صدایی

که پر از بغض و سکوت و درد دل باشد

بگویم دوستت دارم ؟

بفهمانم که من چون دیگران هم سینه ای واندر دلی دارم

ولی آیا به فریادی که از قلبی سیاه و از دلی دراستان مرگ برخیزد

صدایی پاسخی گوید؟

صدایی ناله ای خیزد که من هم دوستت دارم ؟

نمیدانم...

نمیدانم...

"چه کسی"

چه کسی حرف مرامی فهمد؟

چه کسی درد مرا می داند؟

درپس پرده ی اشک چشمم

چه کسی رازمرا می خواند

چه کسی واژه ی تنهایی را

دردل غم زده ام می بیند؟

با سرانگشت محبت چه کسی

قطره ی اشک مرا می چیند

سال ها غیرخدا وند بزرگ

هیچ کس ازغمم آگاه نبود

توشه ی زندگیم درهمه عمر

جزغم و غصه ی جان کاه نبود

مرگ یه روز و یا یک شب سرد

چشم غمگین مرا می بندد

شاید آنجا پس ازاین رنج و عذاب

سردی گوربه رویم می خندد

شاهدخت چروکیده

مرد دست های زنش را میگیرد. با انگشت هایش پوست دست زن را لمس می کند. 


 چروک های تا به تا زیر حرارت دست مرد کش می آید و کش می آید. اما مرد به آنها


 توجهی نمی کند.مرد تنها به دخترک شاد درون چشمان زن خیره شده است. جوری


 مبهوتش شده است که انگار هر آن ممکن است قلبش از سینه به بیرون بجهد.


 کمی پایین تر از چشمانش،لبانش لبخندی حاکی از تحسین دارد. گویی دارد به


 عظیم ترین شاهکار هستی نگاه می کند. زن با گونه های برافروخته سرش را پایین


 می اندازد و مثل یک دختر نوبالغ سراسیمه چند تار موی که روی صورتش افتاده را


 پشت گوشش میزند و لبخند می زند. مرد دستش را روی صورت زن می کشد و نگاه


 زن را با نگاه خودش تلاقی می دهد. آرام لب هایش را باز می کند و بی صدا می گوید


 : "هنوز هم مثل روز اولی که دیدمت زیبایی!"