حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود،
اما قایق نداشت؛
دل باخته سفر بود،همسفر نداشت
زخم داشت و ننالید،گریه کرد اما اشک نریخت.
مثل پرنده ای که دلش هوای آسمان داشت و در بند صیاد گرفتار بود.
حکایت من،
حکایت چوپان بی گله و ساربان بی شتر است .
حکایت کسی است که پر از امید و وفاست،اما حکایت تو،حکایت نا مهربانی ها است.....
امـــروز دوبـــار دلتنــــگ شدم !!
یـــک بــار بـــرای تـــو
و یـــک بـــار بـــرای تـــــــو !!
اول بــــرای نداشتنـــــت . . دوم بــــرای نداشتنـــــم
دوستــــت دارم و نـــــداری ام !
مــــی روم و میــــدانم کــــه تـــو زودتـــــر رفتــــه ای . . .
خستــه کــه مــی شـــوم
ســـرم را میـــان دستهــایـم مـی گیــرم و آنقــدر تکـــرارت مــی کنــم کــه بــالا بیـــاورم !!
مــن انتقـــام زجـــرِ تمـــام لحظـــه هـــای بـــی تـــو بـــودن را
بـــالاخـــره از " خـــــودم " خواهـــم گـــرفت . . .
گاهیـ وقتـــا
یهـ " نفـــر "
باعثـ میـ شهـ کهـ حسـ کنیــ
چیزیـ کهـ تـــو رو رویــ زمینـ نگهـ داشتهـ ...
جاذبهـ یـ زمینـ نیستــ ...!
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره...
میـدونی بن بست زنـدگی کـجـاست ؟ جــایــی کـه نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش
کـــردن |
ببین تنهای تنهایم
ببین بیگانه با خویشم
ببین در زیر این فریادهای خشم پولادین
که چون پتکی به سر می کوبدم نالان از خویشم
و دیگر هیچ امیدی به فرداهای این دل نیست
که آیا می شود با فریادی به پا خیزم
و با قلبی پر از درد و صدایی
که پر از بغض و سکوت و درد دل باشد
بگویم دوستت دارم ؟
بفهمانم که من چون دیگران هم سینه ای واندر دلی دارم
ولی آیا به فریادی که از قلبی سیاه و از دلی دراستان مرگ برخیزد
صدایی پاسخی گوید؟
صدایی ناله ای خیزد که من هم دوستت دارم ؟
نمیدانم...
نمیدانم...
چه کسی حرف مرامی فهمد؟
چه کسی درد مرا می داند؟
درپس پرده ی اشک چشمم
چه کسی رازمرا می خواند
چه کسی واژه ی تنهایی را
دردل غم زده ام می بیند؟
با سرانگشت محبت چه کسی
قطره ی اشک مرا می چیند
سال ها غیرخدا وند بزرگ
هیچ کس ازغمم آگاه نبود
توشه ی زندگیم درهمه عمر
جزغم و غصه ی جان کاه نبود
مرگ یه روز و یا یک شب سرد
چشم غمگین مرا می بندد
شاید آنجا پس ازاین رنج و عذاب
سردی گوربه رویم می خندد
مرد دست های زنش را میگیرد. با انگشت هایش پوست دست زن را لمس می کند.
چروک های تا به تا زیر حرارت دست مرد کش می آید و کش می آید. اما مرد به آنها
توجهی نمی کند.مرد تنها به دخترک شاد درون چشمان زن خیره شده است. جوری
مبهوتش شده است که انگار هر آن ممکن است قلبش از سینه به بیرون بجهد.
کمی پایین تر از چشمانش،لبانش لبخندی حاکی از تحسین دارد. گویی دارد به
عظیم ترین شاهکار هستی نگاه می کند. زن با گونه های برافروخته سرش را پایین
می اندازد و مثل یک دختر نوبالغ سراسیمه چند تار موی که روی صورتش افتاده را
پشت گوشش میزند و لبخند می زند. مرد دستش را روی صورت زن می کشد و نگاه
زن را با نگاه خودش تلاقی می دهد. آرام لب هایش را باز می کند و بی صدا می گوید
: "هنوز هم مثل روز اولی که دیدمت زیبایی!"